خواهم غم دل باتو بگویم چه بگویم
در این حرم و صحن و سرا جز تو نجویم
خواهم که بمانم شب و روز در حرمت یار
این عطر بهشتی حرم از تو ببویم
نی چشم ببپوشم ونی از خویش برانم
پروانه ام این روشنی از خویش بدانم
شادان وغزلخوان شو که نذر تو قبول است
این غم بکناری شادی به وصول است
پاییز برفت باز زمستانی دگر شد
ان هم برود وقت بهار عین فصول است
گفت پیرو زِمی ناب فُروزنده شده
جسم بی جان مرا بین که دل زنده شده
خانه ای نیک بنا کرده ام ای دلبر من
خانه با روی جمال تو ست که ارزنده شده
دوش در میکده بی روی تو بودم دلبر
صنمی گفت که پیرو زِ چه آزرده شده
گفتمش سوخته ام سوخته دل می خواهم
نام این سوخته دل تا به سما برده شده
دربر شمع که جان داد پروانه چه گفت
بلبل و گل زچه رو اینهمه آزرده شده
از پریشانی زلف سیه و شانه بگو
اُلفَتی نیست در آن مو ی که پِژمرده شده
دل دیوانه من اینهمه اشوب زچیست
زچه رو دلبر و دلدار افسرده شده
کاش می شد لحظه ای یارت شوم
گرد تو گردم ،پرستارت شوم
کاش می شد خنده را باجام می
برلبت بنشانده ،غمخوارت شوم
کاش میشد لحظه های بی کسی
بهترین یار وفادارت شوم
تا قیامت زنده باشی نازنین
تو بمان خواهم که تب دارت شوم
می در لب دلبر است و دلدار کجاست
وین حاصل عمر جاودان یار کجاست
سرمست بهنگام گل و باده شوم
برمن توبگو دمی که غمخوارکجاست
هزاران درود و سلام دارمت بی انتها
به مقصود و مقصد مراد دل عاشقا
دران جان جانان که منزلگه دوست شد
برفت جان زتن این تنم پوست شد
جان شیرین ماَمَنش در قلب ماست
جای عاشق در دل عاشق رواست
گفت خدا بر یوسف مصری زلیخا را ببین
در برش باش یار و دلدارش ببین
این خدا با عاشقان همراه و هم پیمان شده
تا زلیخا هم برای یوسفش چون جان و جانان شده
جان جانانم خراباتی شدم در مسلخ عشق و امید
دل اگر پر خون شده اما چنین باد نوید
این فراق و هجر را پایان خوش است
امشب و این جرعه می را جان جانانم خوش ست
ای سراپا عشق و ایثار و وفا
اب زمزم درکجا و ساقی کوثر کجا
شُکر ایزد که تو درین جهان فقط یار منی
در زمین و آسمان یارب نگهدار منی
این نشان تو همه وقت و همه جا حاضر
شُکر ای خالق تورا از اینکه دادار منی
چون دست خالی آمدی دست تهی بیرون نرو
سرتا بپا گر چه غمی از درگهم بیرون نشو
بیهوده نیست آمدنت خواهان شده و خواندمت
حال که به این در آمدی از درگهم بیرون نشو
تا خوان حق گسترده شد گویا هزاران پرده شد
خواندیم ترا مهمان شدی از راه حق بیرون نشو
احسان خالق بیشمار گریان شدی و حال زار
درهای رحمت باز باز از درگهش بیرون نشو
نشکن تو پیمان نامه ات از تن مَکن تو جامه ات
اکنون که بر در می زنی از این سرا بیرون نرو
این آبرویت ارزش است دنیایی پُراز خواهش است
باشد قبولش میکنم از خانه ام بیرون نرو
جای تو در عهد مَنست عهد تو در مَهد منست
دیدم چو چشم زار تو از درگهم بیرون نرو
ای بنده نابم بیا خدمت نمیخواهم ترا
در آفرینش برتری ازاین چمن بیرون نرو