تنها در خانه

تنها در خانه

ادبیات
تنها در خانه

تنها در خانه

ادبیات

شروعیگ زندگی قسمت 32

شروع یگ زندگی قسمت سی و دوم 

 

اقا غلام مردی بود که درفصول تابستان وبهارکارش بردن مسافربه شهرهای اطراف خصوصا ارا ک بود . او چند قاطرداشت وازاین راه نان میخورد.اما دراین فصل هرگزما یاد نداشتیم که آقاغلام به شهربرود وضع مالیش خوب بودوبرای همین خیلی به خودش زحمت نمی داد البته بغیرازاودو سه نفر دیگری هم بودند که این کار را می کردند ولی هم مثل غلام آشنا با راه وچاه نبودند وهم تمام کسانیکه با آنها رفت وآمد کرده بودندازکارشان راضی نبودند. یا خیلی بدخلق بودن ویا خیلی دندان گردوبیشتراوقا ت هم بعلت ندانستن راهها مسافران را بیش ازحدلزوم به درد سر می انداختند ازاین نظربارحیم به این نتیجه رسیدیم که فقط وفقط میشودبا آقاغلام واردمعامله شد.ضمن اینکه می دانستم هیچ کدام ازاین مالروها این فصل ازخانه شان تکان نمی خورند آخرباید تقریبا باجانشان بازی کنندبا تمام این اوضاع ولی گفتیم بازمی رویم وشاید بتوانیم آقاغلام را بخاطراینکه سالها بودمارامی شناخت وبا رحیم و آقا بالا هم بسیار رودربایستی داشت شاید راضی اش کنیم.با رحیم به درخانه اش رفتیم .وقتی رحیم به اوگفت که میخواهد من وطوطی را به شهرببرد  گفت این فصل زمان رفتن به شهر نیست تمام راهها را یخ وسرما فرا گرفته وتقریبا عبور و مرورغیر ممکن و گاها خطرناک است . باید جان به کف بود تا به چنین سفری تن داد.

رحیم بادرماندگی گفت .آقاغلام هرچه بخواهی می دهم .دو برابرسه برابراقاغلام گفت برای پولش به والله نیست تو میدانی که من بایدازجان خودم و جان قاطرهایم بگذرم تازه پای زنت وبچه ات هم درمیان است میترسم گناه آنها هم به گردن من بیفتد .من معتقدم که به خاطر طفل چند روزه جان من وزنت را به خطرنیاندازی خداخودش داده . اگر صلاح بداند خودش می گیرد  اگرعمرش به دنیا باشد می ماند واگر نباشد که تو نمی توانی خدایی کنی . تو که نمی توانی درکارخدا مداخله کنی بیا وازخیراین سفربگذرمن به جای پدرت هستم .سالهاست که کارم این است. او حرف میزدودل من مثل سیروسرکه می جوشید . احساس میکردم که یک دقیقه هم یک دقیقه است . از گرمای بدن طوطی داشت تنم می سوخت . با خود گفتم چرا اقا غلام اینقدردارد حاشیه می رود؟ راست گفته اند که سیر از گرسنه خبر ندارد و سواره از پیاده .

رحیم گفت واله من تنها این تصمیم رانگر فتم . خود فاطمه ازمن بیشتربراینکاراصراردارد . ولی اقاغلام همانطور که تومی گویی همه چیزدریدوقدرت الهی است منهم به او توکل کردم . استخاره کردم خوب آمد هرچه خدا بخواهد . من راضیم به رضایش  تو خیال می کنی وقتی تووفاطمه راهی سفرشدید من خواب راحت دارم؟ ولی چکنم ؟ می گویند در شهر جان بچه ات نجات پیدا میکند و. اگر به شهر نفرستمش و طوطی بمیرد تو میدانی چه باید به خودم و فاطمه جواب بدهم ؟ تا عمرم دارم می سوزم که چرا کاری که میشد بکنم نکردم . تازه خودت میدانی که اهل این ده چطورفکرمی کنند خیال می کنند که ازپولش ترسیدم ویا سهل انگاری کردم از حرف اینها به جایی خواهم رسید که باید ازاین ده بروم .حرف مردم ازمرگ طوطی هم تحملش برایم سخت تر است . برای همین همه چیز را به خــــدا واگذار کرده ام .اقاغلام کارازتوودعا ازمن .انشااله خدا عوضت بدهد . منت به سرم میگذاری تا عمر دارم غلامت هستم و محبت تورا فراموش نمی کنم . زن و بچه ام را اول به خدا و بعد به تو میسپارم .

ناله های رحیم دل آقا غلام را نرم کرد .جلورفت روی رحیم رابوسید وگفت باشد می رو م ولی به تو گفته باشم فقط برای رضای خدا.میدونی که دل به دریا زدن یعنی چه؟امیدوارم که خدا کمکمان بکند واالله که درمقابل اینهمه دردی که تو می کشی زبانِ نه گفتن ندارم . خیالت جمع باشد مثل خواهرو خواهرزاده ام از آنها مراقبت میکنم .

البته اقاغلام نمیدانم به خاطر شغلش بود ویا سنش که خیلی آدمها را تحویل نمی گرفت . ولی خدا وکیلی از مردی و مردانگی هیچ چیز کم نداشت او به  تلخ گوشتی معروف بودوبرای همین این کارش به نظرم عجیب آمد یک ساعت بیشتر طول نکشید که با اقا غلام راهی سفر به شهر شدم.

درموقع خداحافظی به صورت رحیم نگاه کردم.خستگی وبیخوابی را گویا فراموش کرده بودامید در چشمانش موج میزد .. گویا کسی به او قول داده بود که این سفرجان طوطی اش را نجات میدهد. وحشتی دردلم احساس می کردم ولی امید به زنده ماندن طوطی همه چیز را از یادم برده بود

دوتا ازخواهرها وخواهرزاده هایم موقع حرکت من آمدند پسربزرگ خواهربزرگم ابوالفضل که به شهرنزد مرضیه رفته بودآدرس اورا به من واقاغلام داد واقا غلام را که به شهروارد بودراهنمایی کرداقا غلام گفت من شهر را مثل کف دستم می شناسم خیالتان جمع باشد اقاغلام راست میگفت همه اهل ده میدانستند که اوتوی دل شب هیچ احتیاجی به روشنایی ماه هم ندارد حتی چالته چوله های راه راهم میداندمردی بود حدود پنجاه ساله . با تنی تنومندو صورتی آفتاب سوخته.آنقدرموروی صورتش روییده بودکه چشم ودهانش هم قابل دیدن نبود اما برعکس سرش خیلی کم مو بود.قیافه بدی نداشت شایداگردقت می کردی مهربان هم به نظرمیرسید ولی این به شرطی بود که موهای صورتش اجازه تشخیص رابدهدصدایش بم وبسیار قوی بود.همانطورکه قبلاهم گفتم خیلی خوش برخوردنبوداما مردی بسیار درستکاروبا ایمان بود آنقدراهالی ده به اواطمینان داشتند که براحتی زن وفرزندانشان رابـا خیال جمـــــع به او می سپردند که به شهرببرد وبیاورد . برای همین بودکه رحیم بی هیچ دلواپسی من و طوطی را به او سپرد .

اقاغلام به سرعت تمام مایحتاج بین راه را با کمک رحیم فراهم کرد .باورم نمیشد که به این سرعت همه چیز فراهم شودیک امیدی توی دلم پیداشد باخودم گفتم این کارخداست اودارد به ما کمک میکند.هرچه راکه آقاغلام میگفت به طرفه العینی آماده میشدانگارخدا داشت برای ما تهیه سفررا میدیدخودغلام هم گفت که باور ش نمیشد به این زودی وسایل سفرمان جور شود  اودوتا قاطر را آماده کردیکی برای من وطوطی ویکی هم با روبندیل وخودش سوار شد . اوجلوی من به راه افتاد .دل توی دلم نبود . طوطی نمی گذاشت سردم شود تنش داغ داغ بود و امید بهبودش هم از جانب دیگرمرا گرم می کرد حتی اگرخودم تب داشتم این را به حساب دلگرمی وداغی تن طوطی می گذاشتم . می خواستم بخندم . نگو چرا انگار یکی داشت به من برگه ی سلامتی طوطی را میداد . .

دست تو دردست رحیم بود  او با لبخندی به من فهماند که خیالم از طرف حسین جمع باشد .توجلو آمدی مرابوسیدی و خواستی طوطی را هم ببوسی من نگذاشتم . چون آنقدرطوطی نحیف ومریض بودکه نمیشد درآن هوای سرد حتی روی صورتش راهم باز کنم. مریضی اش هم که معلوم نبود می ترسیدم تو را هم در گیر کند . رحیم هم طوطی را نبوسیدفقط به من گفت فاطمه وقتی آمدی وانشااله طوطی مراآوردی تلافی می کنم . درآن هوای سرددیدم که پیشانی رحیم از عرق خیس است .

خدایا بنازم به بزرگی وعظمتت.چه مهری دردل پدرومادرمیاندازی ؟ آخراین بچه نحیف مریض چرا باید زندگی ما را این چنین سیاه کند ؟حال خودم ازرحیم بدتربود رحیم نگران طوطی بودومن نگران طوطی ورحیم بودم .رنگ و روی رحیم وچشمان ملتمسش جگرم راخون میکرد.بخدا درآن لحظه حاضربودم جانم را بدهم و طوطی راصحیح و سالم به رحیم برسانم ولی چه کنم که کاری جز صبر و تحمل و سپردن خودم به دست تقدیررا نداشتم

بچه ای مریض روی دستم بود.راه دشواروسخت. سرمای شدید. وتازه آیا مرضیه رامیتوانم درشهر پیدا کنم ؟ من تا آن روزبه شهرنرفته بودم .نمیدانستم چه جورجایی است البته وصفش راخیلی شنیده بودم.میدانم توالان این  احساس را که من میگویم درک میکنی ماحتی اگرازنظرمالی هم قدرت رفتن به شهر را داشته باشیم بازهم ازرفتن به شهر واهمه داریم . ازشهروشهریهامی ترسیم.انگار توی شهرگم می شویم .برای همین رغبتی به رفتن شهرنداریم . البته کسانی هم هستند که همیشه خواب رفتن به شهررامی بینند.وتمام آرزویشان این است که به شهربروندوشهری بشوند . و اکثراهم وقتی میروند آنچنان خودشان راگم میکنند که دیگربه روستا برنمی گردند واگرمجبورشوند بیایند به ده رفتارشان خیلی فرق کرده . این فکرها سر م را به دوَران انداخته بود حالی داشتم که نگو و نپرس .آبی را که رحیم پشت سرمان ریخت نه تنها آرامم  نکرد که  آتش دلم را تند تر کرد . چه دردی را تحمل کردم بماند.

روز به پایان می رسید . سرما کولاک می کرد آقاغلام خودش را آنچنان پیچانده بود که گویامقداری تشک و لحاف بار قاطر کرده اند . پاسی از شب گذشته بود که به یک کاروانسرا رسیدیم . 32

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد