تنها در خانه

تنها در خانه

ادبیات
تنها در خانه

تنها در خانه

ادبیات

شروعیگ زندگی قسمت 3 3

کاروانسراحیاطی بود که خیلی هم بزرگ نبود. دواطاق کاهگلی کنارهم واطاقی هم درطرف دیگرحیاط بود . در آن اطاق تکی اول سرایدارزندگی میکرد. درانوقت سال کاروانسراخالی خالی بود.سرایداربودوآقا غلام من وطوطی . اقاغلام من وطوطی را به آن اطاق آن طرف حیاط بردوخودش رفت پیش سرایدار . قبل از رفتن سفارشات لازم را ازباب سرما ووسایل اطاق به من کرداوگویا به این کارعادت داشت.درگوشه ای ازاطاق لحاف و تشکی خود نمایی می کردیک کوزه پر ازآب ودوتا لیوان گلی .چراغی که سرایدارروشن کردبرایمان اورفت وبعد ازمدتی با مقداری هیزم آمدوبا کلی زحمت هیزمهارا به آتش رساند و بی آنکه کلمه ای حرف بامن بزند وحتی یک نگاه به من بکند از اطاق بیرون رفت ومن وطوطی رابه حال خودمان گذاشت.آنقدر هوا سرد بود که من حس میکردم هنوز در بیرون از اطاق دارم نفس میکشم هیزمهادرقسمتی ازفرورفتگی وسط اطاق درحال سوختن بود.اطاق هم بزرگ نبود .گویا اینهمه هیزم نمیتوانست این اطاق را کمی گرم کند اصلا انگار از بیرون هم اطاق سردتر بود یا اینگونه به نظر من میرسیدتنها چیزی که دراین اطاق گرما داشت تن تبدارطوطی من بودکه ازهیزمها هم داغ تربود.تا صبح لرزیدم  و طوطی آتش بجانم رادربغلم به سینه فشردم شایدلرزیدن واحساس سرمایی که تنم را میسوزاند نه سرما ی وحشتناک آن اطاق وآن فصل بودونه ترس ازوضعیتی که دچارش بودم .دلم گرم نبود داشتم امیدم را به زنده ماندن طوطی از دست میدادم از صبح تا حال یکبارهم چشمش را باز نکرده بود و دیگر بسختی شیر میخورد نای شیر خوردن راهم  نداشت . دلم داشت آتش میگرفت لحظه ای با خودم فکر کردم خوش به حال رحیم که نیست و این حال طو طی را نمی بیند . فقط گرمای زیاد بدنش نشان زنده بودنش بود وبس . یک آن احساس کردم . چه سفر بیهوده ای . ولی باز دلم نمی امد . خودم را سرزنش میکردم .از خودم خجالت می کشیدم اخر من مادرم؟ .

بی آنکه لب به چیزی زده باشم گویا تاصبح بیهوش بودم صبح باتلنگری که آقاغلام به درزدبلند شدم .خورشید هنوز هوا را کاملا روشن نکرده بود . آقا غلام چای و نان آورده بود. به سرعت کمی خوردم و آماده رفتن شدم . آقا غلام هم باسرایدارخداحافظی کرد.من به غلام گفتم پس پول کاروانسرادارچه میشود؟اوگفت تامقصد من از شما پولی نمی گیرم.وقتی برگشتم باآقارحیم حساب میکنم اوخودش اینـــطورخواسته شما خیالــــت راحت باشدوسـه نفری عــــازم سفر شدیم.

 درتمام طول راه فقط جزدرمواقع بسیارضروری حتی یک کلمه باهم حرف نمیزدیم.یعنی نه  دیروز و نه امروز اقا غلام آنقدرساکت به راه رفتن ادامه میدادکه من گاهی احساس می کردم تنهای تنها هستم راستش به این فکر بودم که اوگویا احساس میکرد نبایدنیرویش را هدربدهد.هواسردبود واو هم مردی سن و سال دار  ضمنا من متوقع هم نبودم همینقدرکه راضی شده بودجانش را کف دستش بگذارد ومن وطوطی راهمراهی کند برایم یکدنیا ارزش داشت . حسین نمیدانی راه چقدرمشکل بوداگربخواهم برایت بگویم مثنوی صدمن کاغذ میشودهمینقدربدان که فقط امیدبه این که جان طوطی نجات داده شودمن توانستم این راه راطی کنم شایداگرمیدانستم از وحشت هرگز راضی نمیشدم البته برای آقاغلام عادی بودولی من که  دفعه ی اولم بودآنهم درآن فصل سرما و آن حال و روز جسمی و روحی که من داشتم راستش به جان حیوانهای غلام هم اطمینان نداشتم گاهی فکرمیکردم اگر قاطرها یکی یا دوتاشان عیب کنند و نتوانند راه را ادامه دهند چه بلائی به سرمامیاید؟ یعنی هرسه تامان میمردیم شوخی هم نداشت وقتی اون مشکلا ت را میدیدم متوجه میشدم که مردی  مردانگی بعضی ها قابل ستایش است .آقا غلام این را به من ثابت کرد بی جهت نبودن که  همه با اینهمه اطمینان به او حتی بچه هایشان را با رضا و رغبت به دست او می سپردند در مورد حرف نزدن هم  حق هم داشت بمحض اینکه دهان را بازمیکردیم چنان سرمایی در بدن انسان جاری میشد که توان آدم را میبرید.او نه دلداریم میدادونه احوالی ازمن میپرسیدهرچندکه درچنان حالی که بودم دلم میخواست کسی مرا امیدوار کندولی ازآقا غلام وهوای سرداین انتظار نا بجاوبیهوده ای بود  انسان وقتی دارد غرق میشود به یک تکه چوب هم میچسبد.درحالیکه خودش میداندآن تکه چوب درآن دریای متلاطم هیچ راه نجاتی برای اونیست ولی امیداوراوامی دارد به آن چو ب بچسبد . من در آن زمان انچنان مستاصل بودم که به یک نی تو خالی هم می چسبیدم ولی آنهم در اختیارم نبود . راه بود و سرما و تن آتش گرفته طوطی و قلب شکسته من.

 آقا غلام با تمام توانی که داشت سعی کرد بی هیچ وقت کشی راه دوروزه را یک روزو نیم طی کند . اوایل غروب بود که سواد شهر اراک از دور خودش را به رخم کشید.

نمای شهرنادیده دلم رالرزاند گویا خودم طوطی وبقیه مشکلاتم را فراموش کرده ام خیال کردم کسی دستم را گرفته ودارد به دریایی سیاه می اندازد درحالی که شنابلد نیستم. دراین دریا افتاده ام.چه بگویم که اگر کتاب بنویسم دل هر مسلمان برایم کباب میشودنمیتوانم بگویم که وقتی پایم به شهررســـیدچه حالی داشتم انگارمرابه آسمان برده اندازمن نپرس چرا؟ خیال میکردم به محض اینکه پایم به شهر برسد خدا از آسمان به زمین میاید و طوطی مرا نجات میدهد . حس کردم طوطی هم نفس راحت تر میکشد . هوای شهر عجب معجزه ای کرده بود . چه رسد به دوا و دکترش . حس کردم به سر منزل مقصو د رسیده ام . و دستم به ریسمانی نجات بخش آویزان شده . گویا از شهر بوی خدا را استشمام کردم . ناخود آگاه مانند دیوانگان خندیدم . آقا غلام سرش را بر گرداند و نگاهی مهربانانه  به رویم انداخت و گفت الهی شکر این بارهم پیش خدا و بنده اش روسفید شدم . و به راهش ادامه داد.

درآن حال نمیدانم آقا غلام درباره این خنده ی نابجای من چه فکرکرد شاید خیال کردذوق زده شدم از دیدن شهر که صدالبته اگردریک حال وروزخوب بودم این خندیدن مفهوم دیگری جزاین نمیتوانست داشته باشدولی او ندانست که من به سعادتی که درانتظارش هستم فکرکردم و شادیم یک لحظه به تصویری بود که وقتی طوطی را سالم به دست رحیم بدهم او چه حالی میشود و این خنده را خیلی زودتر از آنچه که باید بر لبم ظاهر کردم.

دو ساعتی طول کشید تا آقا غلام با آدرسی که ابوالفضل به او داده بودالبته با کلی پرس و جوموفق شد خانه مرضی را پیدا کند احساس کردم حال طوطی هم بهترشده دیگر ازآن نفســـهای تندش خبـــری نبود . بدنش هم از آن گرمای وحشتناک افتاده بود.وشاید من این را میخواستم و نا خودآگاه به خودم تلقین میکردم نمیدانم .

 اقاغلام درزد دختر کوچک مرضیه دررا به روی ما گشود. ووقتی آقا غلام سراغ اقاحسن شوهرمرضی را گرفت دخترک با سراشاره کردکه درست آمده ایدصدای مرضی را شنیدم که ازداخل اطاق میامد که ازدخترش می پرسید. این موقع شب چه کسی به درخانه شان آمده.گویا وقتی مرضی صدائی از دخترش نشیند نگران وبه سرعت خود را به مارساندوقتی چشم مرضی به من افتاد نا باورانه اول کمی بهت زده شدوسپس مثل دیوانه ها مرادرآغوش کشید . دو تا خواهر که آنهمه به هم علاقمند بودن اینگونه ناگهانی همدیگر را ببینند؟ مرضی ناباورانه و مــن امیدوارانه و بیچاره آقا غلام که حالا نمیدانست چه کند او محواین صحنه شده بود . لحظه ای نگذشت که به خود آمدیم آقا غلام داشت خداحافظی می کرد که مرضی به او تعارف کردکه بیایدتو وبا یک چای گرم در این هوای سرد و وحشتناک مهمان اوباشدآقا غلام امتناع کردو گفت به واسطه طوفانهای غیر قابل پیش بینی که ممکن است راههاسخت تر شود ویابندبیایدخداحافظی کرداوبه من دلگرمی دادوگفت به رحیم خبررسیدنتان را میدهم.مرضی هم آنقدر آشفته شده بود که بی آنکه بیشتربه اوبه رسم مهمان نوازی تعارف کند با او خدا حافظی کرد 33.