آوای دلی رسید زِ بانوی کویر
بییتاب شدم چوُن آن پَرستوی کویر
سلام و شب بخیر ای آشنای خوب هر روزم
به رسم صبر ، باید مرد آهش را نگه دارداگر مرد است ، بغض گاهگاهش را نگه داردپریشان است گیسویی در این باد و پریشان ترمسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه داردعصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذارکه این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه داردبه روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتمخدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارددلم را چشم هایش تیرباران کرد، تسلیممبگویید آن کمان ابرو، سپاهش را نگه داردسجاد سامانی
به رسم صبر ، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است ، بغض گاهگاهش را نگه دارد
پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر
مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد
عصای دست من عشق است، عقل سنگدل بگذار
که این دیوانه تنها تکیه گاهش را نگه دارد
به روی صورتم گیسوی او مهمان شد و گفتم
خدا دلبستگان روسیاهش را نگه دارد
دلم را چشم هایش تیرباران کرد، تسلیمم
بگویید آن کمان ابرو، سپاهش را نگه دارد
سجاد سامانی