تنها در خانه

تنها در خانه

ادبیات
تنها در خانه

تنها در خانه

ادبیات

یاعلی جان


دوش گویا که ملائک در میخانه زدند 

یا علی گفته و با نام علی باده زدند
 
چون علی هست ولی الله 

ذکر حق گفته و فریاد به پیمانه زدند

گلستان

 

 

در گلستان بغل چشمه و تشنه لب چرا


جام در دست  و تهی اینهمه تاب وتب چرا


زچه رو جرعه ای از می به ان لب نرسید 


بی ادب نیستم ای ساقی بگو ادب چرا


 

معرفی خوبان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای زنده ترین مونس و ای عشق

وی خنده ی تو شادی و سر مشق 

ای یار غریبم پدرم عاشق  تنها

وی رفتن تو مرگ من و هرچه شقایق

افسانه اگر بود چرا عشق سرودن

منت بوَد  این  مهر را بر دل و بر لب بسرودن

در هر تپشم نور خدا هست  در اینجا 

افسانه ی من رفت ز اینجا  به کجاها

این  روح لطیفم تو را خواهد و خواند

بابای من این نور دوعینم به که ماند

(((( ((((آهو)))))) ))))

 

 

خوب ببین..
زندگی زیباست...
رنگارنگ است...
روزها خوبند...
ماه ها بهترند...
و سالها عالی ترند...
می گذرند....
و تو تمامی خوبی ها را تجربه میکنی...
قدم هایت که ایستاد...
روبرویِ خدایی...
رویِ ماهِ خدا را همانجا ببوس

پیشکش میکنم مهربانی را به کسانیکه از دل شکستن بیزارند
و در تمنای آنند که دلی بدست آورند
آنانکه رحمت آفرینند، نه زحمت آفرین
و برآنند تا در زندگی پل باشند نه دیوار
پاک دلانى که در پى وصلند نه فصل
گسسته ها را پیوند میدهند
و پیوندهارا با دسیسه جدا نمى کنند
نیک سرشتانى که درون و برونشان یکى است
و بیم دو رویى و پنهان ستیزى در کسى ایجاد نمى کنند
*نور الهى همواره بر زندگیتان گسترده باد*

 

چون رفته زمستان و بهارآمده است
با  آمدن بهار یار  آمده است
نوروز شده و جشن باستانی ما
جشن نوروز جمشید به بار  آمده است
من پیرو و خسته دل بود تاج سرم
نوروز شده او چون بهار  آمده است

یارم خداست

درین دشت همره و یارم خدا شد 

چه زیبا دوست و دشمن بر ملا شد 

نمیدانم درین دشت مشوش 

چنین دام بلا بر ما چرا شد 

 

سوختم

اتشی بر جان و تن افتاد و ایمانم بسوخت 

جان من اتش زدی سر تا به پا چانم بسوخت 

از شراب معرفت غافل شدم در این زمان 

جام می ازدست رفت ساقی سامانم بسوخت

تا کشم دست بدامانش حاجت خواستم 

گفت بر منم دلبر شیرین زبان این بار ایمانم بسوخت 


بیقرار هم 

چندی است تند، می گذریم از کنار هم
ظاهر خموش و سرد و نهان بیقرار هم

رخسار خود به سیلی می سرخ کرده ایم
چون لاله ایم هر دو بدل داغدار هم

او را غرور حسن و مرا طبع سربلند
دیری است وا گذاشته در انتظار هم

غافل بهم چو گاه فتد دیدگان ما
گوئیم حال دیده ی شب زنده دار هم

جانا! بیا مخواه جداییّ جسم و جان
دانم که هردو ایم ز جان خواستار هم

چشم من و تو راز نهان فاش می کند
تا کی نهان کنیم غم آشکار هم

عماد خراسانی 


بقربان دوچشمان قشنگت
جمال نازنین خوش آب و رنگت
دلت گرچه نشد تنگ از برایم
مو که دوستدارتم دل باشه تنگت