آمدم تا که بگویم مهربان !
چشم بگشا کامدت یک میهمان
سخت مشتاق است ببیند روی گل
ساعتی اینجا بگیرد حس و جان
لب به لبهایم بنه از من گریزانی چرا
جانا بگو که تو کاشانه ات کجاست
بر من بگو که ساغر و پیمانه ات کجاست
شب تا به صبح مردم چشمم به خون گریست
بازآی و گو که عاشق دیوانه ات کجاست
درخانه غم کنج دل یار نشستم
پیمانه تهی ساغر و پیمانه شکستم
شب تا بسحردر بر دلدار گریستم
باز امده دیدی که درین میکده نیستم
با سر سوزن نوشت او سرنوشتم تیره است
او نوشت در دفتر دلها که این دل تیره ست
کاش میشد اینچنین یگروزی نوشت از عشق یار
من نمیدانم چراد لدار َزٍ مَن آزُرده و دل تیره است
میان خاک و کوه درد
بزیر پای عابران لگد شود چه می کشد
من و لعل لبت ای یار گرفتاری چیست
گر به اغوش توافتاده ام اینگونه که بیداری نیست
همچو سرو در بر تو من به دمن ایستادم
ز چه رو پر بکشیدی تو از بر من یاربیزاری چیست
اشعار دوستان
دیوانه شدم مست و خرامان ، ز تو
من آمدم ای یار بگویم ..چه بگویی
تو با سخن نظم ز یاران چه بجویی
تو گرم ز عشقی و ندانند که چه هستی
تو عطر نهانی نشناسند ز چه بویی
من دانم و این دل که هم راز درونیم
افسوس ندانم و نبینم ز چه کویی
خواهم که زنم پر ، بیایم سر کویت
کو بال و پر ای یار ، ندارم سر و مویی
ادامه مطلب ...
همچو اقیانوس غم دارد دلم
آهوی ناز مه رو ای دختر مجازم
من کنون در کوچه های این غزل افتاده ام
انجماد است انجماد است انجماد
ای فرشته ملائک در میخانه چه ها میکردند
ز چه رو دق میکنی دولت چه می باید کند
دولت ار پر کرد باز یگ شرکت دیگر که هست هست
کوچه صحرا شد صحرا معرفت
مهربانی داره صحرای و دنیا معرفت
ادامه مطلب ...